شماره ٣٢: اگر دماغم درين خمستان خمار شرم عدم نگيرد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
اگر دماغم درين خمستان خمار شرم عدم نگيرد
زچشمک ذره جام گيرم بآن شکوهى که جم نگيرد
دران دبستان که سعى گردون بحک دهد خط کهکشانش
کسى زقدرت چه وانگارد که دست خود را قلم نگيرد
درين قلمرو کف غبارم بهيچکس همسرى ندارم
کمال ميزان اعتبارم بس است اگر ذره کم نگيرد
زعرصه اعتبار گوى سر سلامت توان ربودن
گر آمد و رفتن نفسها بباد تيغ دودم نگيرد
نفس بخميازه ميگدازى بساز نقش نگين ننازى
که نام اقبال بى نيازى لبيکه نامد بهم نگيرد
نصيبى از عافيت ندارد حباب بحر غرور بودن
حذر که باد دماغت آخر برنج نفخ شکم نگيرد
باين درشتى که طبع غافل خطاست تأثير انفعالش
چو سنگ در کارگاه مينا گر آب گردد که نم نگيرد
نرفته از خود ندارد امکان بمعنى رفتکان رسيدن
که خاک ناگشته کس درين ره سراغ نقش قدم نگيرد
گزيده اقبال همت ما فروتنى عرصه نيازى
که منت سربلندى آنجا کسى بدوش علم نگيرد
خياب نامحرم گريبان دواند ما را بصد بيابان
چه سازد آواره در دل که راه دير و حرم نگيرد
دلست منظور بى نيازى زغفلت آزرده اش نسازى
کسى کزان جلوه شرم دارد شکست آئينه کم نگيرد
اگر بنازم بزور همت نيم خجالت کش غرامت
کشيده ام بار هر دو عالم به پشت پائى که خم نگيرد
ندارد اين مکتب تعين کدورت انشاترى ز(بيدل)
بصفحه گر نام او نويسم بجز غبار از رقم نگيرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید