شماره ٢٤: اشک زبيداد عشق پرده گشا ميشود

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
اشک زبيداد عشق پرده گشا ميشود
فهم معما کنيد آبله وا ميشود
ذوق طلب عالميست وقف حضور دوام
پر با جابت مکوش ختم دعا ميشود
گاه وداع بقا تار نفس از امل
چون بگسستن رسيد آه رسا ميشود
جوهر اهل صفا سهل نبايد شمرد
آينه گر قطره ايست بحر نما ميشود
حرص بصد عز و جاه در همه صورت گداست
گر بقناعت رسى فقر غنا ميشود
آنطرف احتياج انجمن کبرياست
چون زطلب در گذشت بنده خدا ميشود
چند خورد آرزو عشوه برخاستن
غيرت امداد غير نيز عصا ميشود
غذر ضعيفى دمى کاينه گيرد بدست
آبله در پاى سعى ناز حنا ميشود
از کف بيمايگان کارگشائى مخواه
دست چو کوتاه شد ناخن پا ميشود
غير وداع طرب گرمى اين بزم چيست
تا سحر از روى شمع رنگ جدا ميشود
خاک بسر ميکند زندگى از طبع دون
پستى اين خانها تنگ هوا ميشود
بگذر از ابرام طبع کز هوس هرزه دو
حرص خجل نيست ليک کار حيا ميشود
(بيدل) ازين دشت و در گرد هوس رفته گير
قافله هر سو رود بانک درا ميشود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید