شماره ١٢: از چه دعوى شمعها گردن ببالا ميکشند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
از چه دعوى شمعها گردن ببالا ميکشند
بر هوا حيف است چشمى گز ته پا ميکشند
شبهه نتوان کرد رفع از کارگاه عمر و وزيد
روز کارى شد که از ما نام ما وا ميکشند
معنى ما بى عبارت لفظ ما بى امتياز
بوى گل نقشى زما پنهان و پيدا ميکشند
مى پرستان از خمار آگاه بايد زيستن
انتقام عشرت امروز فردا ميکشند
رحم بر قارون سرشتان کن که از افسون حرص
اين خران زيرزمين هم بار دنيا ميکشند
چون تعلق رفت ديگر ذوق آزادى کجاست
خار پا با شوخى رفتار يکجا ميکشند
قانعان ساحل بيدست پائيهاى عجز
دام ماهى گر کشند از آب دريا ميکشند
بسکه وقف مشرب اهل قناعت سرخوشيست
گر همه خميازه باشد جام صهبا ميکشند
خواهد آخر بى نفس گشتن بعريانى کشيد
مدتى شد رشته از پيراهن ما ميکشند
گوش مستان آشناى حرف و صوت غير نيست
کوه اگر نالد همان قلقل زمينا ميکشند
تشنه وصلم بآن حسرت که نقاشان صنع
گر کشند از پرده تصويرم زبانها ميکشند
ما عبث (بيدل) بقيد بام و در افسرده ايم
خانمانها نيز رخت خود بصحرا ميکشند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید