شماره ٣٠٩: ديده ئى دارى چه ميپرسى زجيب و دامنم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
ديده ئى دارى چه ميپرسى زجيب و دامنم
چون حباب از شرم عريا عرق نى پيراهنم
رفته ام بر باد تا دم ميزنم تائيد صبح
آسمان گردى عجب مى بيزد از پرويزنم
اضطراب شعله در انديشه خاکستر است
تا نفس باقيست از شوق فنا جان ميکنم
همچو گل بهر شکستم آفتى در کار نيست
رنگ هم از شوخى آتش ميزند در خرمنم
دور گرد عجزم اما در شهادتگاه شوق
تيغ او نزديک تر از رگ بود با گردنم
مرکز خط امانم از هجوم اشک خلق
چشم حاسد بود سامان دعاى جوشنم
تا قناعت دستگاه خوان توقير من است
آب چون آئينه افگنده است نان روغنم
صورت آئينه خورشيد خورشيد است و بس
برنميدارد خيال غيرطبع روشنم
جوهر آزادى بوى گلم پوشيده نيست
از تصنع رنگ نتوان ريخت بر پيراهنم
در دبستان تأمل پيش خود شرمنده کرد
معنى موهوم يعنى دل بدنيا بستنم
دانه ئى من در زمين نارسيدن کشته ام
عمرها شد پاى خواب آلوده اين دامنم
بسکه از خود رفته ام (بيدل) بجستجوى خويش
هر که بر گمگشته ئى ناليده دانستم منم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید