شماره ٣٠٥: دليل کاروان اشکم آه سرد را مانم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
دليل کاروان اشکم آه سرد را مانم
اثر پرداز داغم حرف صاحب درد را مانم
رفيق وحشت من غير داغ دل نميباشد
درين غربت سرا خورشيد تنها گرد را مانم
بهار آبرويم صد خزان خجلت ببر دارد
شگفتن در مزاجم نيست رنگ زرد را مانم
بحکم عجز شک نتوان زدود از انتخاب من
درين دفتر شکست گوشهاى فرد را مانم
بهر مژگان زدن جوشيده ام با عالم ديگر
پريشان روزگارم اشک غم پرورد را مانم
شکست رنگم و بر دوش آهى ميکشم محمل
درين دشت از ضعيفى کاه بادآورد را مانم
تميز خلق از تشويش کورى برنمى آيد
همه گر سرمه جوشم در نظرها گرد را مانم
نه داغم مايل گرمى نه نقشم قابل معنى
بساط آراى وهمم کعبتين نرد را مانم
بخود آتش زنم تا گرم سازم پهلوى داغى
زبس افسرده طبعيها تنور سرد را مانم
خجالت صرف گفتارم ندامت وقف کردارم
سرپا انفعالم دعوى نامرد را مانم
نه اشکى زيب مژگانم نه آهى بال افغانم
طپيدن هم نميدانم دل بيدرد را مانم
به مجبورى گرفتارم مپرس از وضع مختارم
همه گر آمدى دارم همان آورد را مانم
فلک عمريست دور از دوستان ميداردم (بيدل)
بروى صفحه آفاق بيت فرد را مانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید