شماره ٢٩٨: درين حيرتسرا عمريست افسون جرس دارم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
درين حيرتسرا عمريست افسون جرس دارم
زفيض دل طپيدنها خروشى بى نفس دارم
چو مژگان بسمل پروازم و از سستى طالع
همين بر پرفشانيهاى خشکى دست رس دارم
بصاف جام الفت کز طريق کينه جوئيها
غبار دوست باشم گر غبار هيچکس دارم
شدم خاک وبطوفان رفت اجزاى غبار من
هنوز از سعى الفت طرف دامانى هوس دارم
هواى بيش نتوان يافت دام عندليب من
بهر جا پر زنم از بوى گل چوب قفس دارم
گر از تار نگاهم ناله برخيزد عجب نبود
بچشم خود گره گرديد اشکى چون جرس دارم
نفس جز تاب و تب کارى ندارد مفت ناکامى
دماغ سوختن گر مست تا اين مشت خس دارم
چو صبح از ننگ هستى در عدم هم برنمى آيم
غبارم تا هوائى در نظر دارد نفس دارم
همان منصور عشقم گر هوس فرسوده ام (بيدل)
بعنقا ميرسد پروازم و بال مگس دارم
درين گلشن نه بوئى ديدم و نى رنگ فهميدم
چو شبنم حيرتى گل کردم و آينه خنديدم
گشود از نفى خويشم پرده اثبات بيرنگى
پرى در جلوه آمد تا شکست شيشه ناليدم
زموهومى بدل راهى نبردم آه محرومى
شدم عکس و برون خانه آينه خوابيدم
تحير پيشم آمد اى سرشک از ياد ديدارى
توراهى باش من بر جوهر آينه پيچيدم
چو صبح از برگ ساز بيکسيهايم چه ميپرسى
غبارى داشتم بروى زخم خويش پاشيدم
خوشا آينه داريهاى عرض ناز معشوقان
بهارش گل فشان بود و من از خود رنگ پيچيدم
درين محفل که خجلت مايه است اسباب پيدائى
چو شک از چهره هستى عرق وارى تراويدم
غبارم داشت سطرى چند تحرير پريشانى
بمهر گردباد امروز مکتوبش رسانيدم
زچندين پيرهن بر قامت موزون عريانى
لباس عافيت چسپان نديدم چشم پوشيدم
مرا از وهم عقبى سخت ميترسانى اى واعظ
باين تمهيد اگر مردى برار از ملک اميدم
زفرق و امتياز و کعبه و ديرم چه ميپرسى
اسير عشق بودم هر چه پيش آمد پرستيدم
خموشى در فضاى دل صفا ميپرورد (بيدل)
غبارى داشت گفت وگو نفس در خويش دزديدم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید