شماره ٢٩٦: در گلستانى که محو آن گل خود رو شدم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
در گلستانى که محو آن گل خود رو شدم
چشم تا واکردم از خود چون مژه يکسو شدم
نشه آزادى من آنقدر ساغر نداشت
گردش رنگى بعرض شوخى آمد بو شده
هر که مى بينم بوضع من تأمل ميکند
از قد خم گشته خلقى را سر زانو شدم
کاش اوج عزتم با نقش پا ميشد بدل
آسمان گل کردم و با عالمى يک رو شدم
آسمان ساز سلامت نيست وضع ما و من
عافيتها رقص بسمل شد که گفتگو شدم
ترجمان عبرتم از قامت پيرى مپرس
تا فنا رنگ اشارت ريخت من ابرو شدم
وحشتم آخر ز زندانگاه دلتنگى رهاند
خانه صحرا گشت از بس ديده آهو شدم
يادم آمد در رهت ذوق بسر غلطيدنى
همچو اشک خويش از سر تا قدم پهلو شدم
درس بلبل از سواد نسخه گل روشن است
از لبت حرفى شنيدم کاينقدر خوشگو شدم
در چه فکر افتاده ام يارب که مانند هلال
تا سرى پيدا کنم اول خم زانو شدم
در دل هر ذره ام طوفان ديدار است و بس
جوهر آينه دارم تا غبار او شدم
کاستنهاى من (بيدل) بدرد انتظار
هست پيغامى به آن گيسو که من هم مو شدم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید