شماره ٢٩٣: در رهت نارفته از خود هر طرف سر ميزنيم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
در رهت نارفته از خود هر طرف سر ميزنيم
همچو مژگان بيخبر در آشيان پر ميزنيم
چون سحر خميازه آغوش فنا را ميکند
ما زفرصت غافلان سرخوش که ساغر ميزنيم
از خراش سينه مشق مدعا معلوم نيست
صفحه بيکار است مجهولانه مسطر ميزنيم
نيستيم آگه تمناى دل بيمار چيست
ناله ميبالد اگر پهلو به بستر ميزنيم
زين قدر گردى که دارد چون سحر جولان ما
ميرسد چين بر فلک دامن اگر بر ميزنيم
چون شرر روشن سواد فطرتيم اما چسود
نقطه ئى تا گل کند آتش به بستر ميزنيم
برنمى آيد دل از زندانسراى وهم و ظن
هر قدر اين مهره ميتازد بشش در ميزنيم
کعبه و بتخانه شغل انفعالى بيش نيست
حلقه نامحرمى بيرون هر در ميزنيم
موجها زين بحر بى پايان با فسردن رسيد
نارسائيهاست ما هم فال گوهر ميزنيم
عاجزى بر حيرت ما شرم جرأت ختم کرد
لاف اگر مژگان زدن باشد که کمتر ميزنيم
شش جهت برق است و ما را عجز مژگان داده اند
دست پيش هر که برداريم بر سر ميزنيم
در فضاى امتحان افسردگى پرواز ماست
طاير رنگيم (بيدل) بال ديگر ميزنيم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید