شماره ٢٨٦: در آن محفل کيم من تا بگويم اين و آن دارم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
در آن محفل کيم من تا بگويم اين و آن دارم
جبين سجده فرسودى نياز آستان دارم
طلسم ذره من بسته انداز نيستى اما
بخورشيديست کارم اينقدر بر خود گمان دارم
بناى عجز تعميرم چو نقش پازمينگيرم
سرم بر خاک راهى بود اکنون هم همان دارم
نيم محتاج عرض مدعا در بى زبانيها
تحير دارد اظهارى که پندارى زبان دارم
چه خواهم جز دل صدپاره برگ ما حضرکردن
غم او ميهمان و من همين يک بيره پان دارم
سرو کار شفق با آفتاب آخر چه انجامد
تو تيغى دارى و من مشت خونى در ميان دارم
بلنديهاى قصر نيستى را نيست پايانى
که من چندانکه برمى آيم از خود نردبان دارم
نگردى اى فسردن از کمين شعله ام غافل
که در گرد شکست رنگ ذوق آشيان دارم
شرارم در زمين بى يقينى ريشها دارد
اگر گوئى گلم هستم و گر خواهى خزان دارم
گه از اميد دلتنگم گهى با ياس در جنگم
خيال عالم بنگم نه اين دارم نه آن دارم
جناب کبريا آينه است و خلق تمثالش
من (بيدل) چه دارم تا از آنحضرت نهان دارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید