شماره ٢٦٩: حيرت دمد از شوخى گل کردن رازم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
حيرت دمد از شوخى گل کردن رازم
در آينه جوهر شکند نغمه سازم
چون غنچه سر زانوى تسليم که دارم
صد جبهه بخون ميطپد از وضع نيازم
وسعتگر انداز تغافل چه فسون داشت
بر روى دو عالم مژه کردند فرازم
زان پيش که آينه شود طعمه زنگار
بگذار که چندى بخيال تو بنازم
زين عرصه شطرنج جنون تازى هوشست
چيزى نتوان برد اگر رنگ نبازم
تا سجده بهموارى ئى خاکم نرساند
دارد گره ابروى محراب نمازم
خواب عدم افسانه تعبير ندارد
آينه خاکم چه حقيقت چه مجازم
آزادى من عرض گرفتارى شوقيست
چون ديده حيرت زدگان عقده بازم
چون شعله که آخر بدل داغ نشيند
در نقش قدم ريخت هجوم تگ و تازم
زين بيش غبارم طپش شوق نگيرد
چون اشک بصد بوته دويده است گدازم
شبنم ز هوا تا چقدر گرد نشاند
عمريست ز خود ميروم و آبله سازم
(بيدل) امل انديشيم از عجز رسائيست
وامانده گى افگند باين راه درازم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید