شماره ٢٦٧: حسرتى در دل نماند از بسکه ما وا سوختيم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
حسرتى در دل نماند از بسکه ما وا سوختيم
يک دماغى داشتيم آنهم بسودا سوختيم
کسن درين محفل زبان دان گداز دل نبود
چون سپند از خجلت عرض تمنا سوختيم
نشه تحقيق ما را شعله جواله کرد
گرد خود گشتيم چندانى که خود را سوختيم
حال هم وهم است از مستقبل اينجا دم مزن
آتش ما شد بلند امروز و فردا سوختيم
در چراغان وفا تاثير شوق ديگر است
خواب در چشم تماشا سوخت تا ما سوختيم
يکقدم وحشت ادا شد گرمى جولان شوق
همچو برق از جاده نقش کف پا سوختيم
اضطراب شعله ما داغ افسردن نداشت
چون نفس از خواهش آرام دلها سوختيم
درد يار ما چو شمع از بسکه قحط درد بود
تا شود يک داغ روشن جمله اعضا سوختيم
از نشان و نام ما بگذر که ما بى حاصلان
دفتر خود يک قلم تا بال عنقا سوختيم
صرفه ما نيست (بيدل) خدمت دير و حرم
شمع خود در هر کجا برديم خود را سوختيم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید