شماره ٢٥٩: چون نگه عمريست داغ چشم حيران خوديم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
چون نگه عمريست داغ چشم حيران خوديم
زير کوه از سايه ديوار مژگان خوديم
دعوى هستى سند پيرايه اثبات نيست
اينقدر معلوم ميگردد که بهتان خوديم
وحشت صبحيم ما را کو سرو برگى دگر
يعنى از خود ميرويم و گرد دامان خوديم
سخت جانى عمر صرف ژاژخوائى کردنست
همچو سوهان پاى تا سر وقف دندان خوديم
شيشه ما را درين بزم احتياج سنگ نيست
از شکست دل مقيم طاق نسيان خوديم
نقد ما با فلس ماهى همرواج افتاده است
درهم بيحاصل بيرون هميا خوديم
عمر وهمى در خيال هيچ ننمودن گذشت
آنقدر کاينه نتوان گشت حيران خوديم
نعمت فرصت غنيمت پرور توفير ماست
ميزبان عرض بهار تست و مهمان خوديم
سير دريا قطره را در فکر خويش افتادنست
دامن آنجلوه در دست از گريبان خوديم
چشم ميبايد گشودن جلوه گو موهوم باش
هر قدر نظاره ميخندد گلستان خوديم
همچو مژگان شيوه بى ربطى ما حيرتست
گر بهم آئيم يکسر دست و دمان خوديم
گوهر اشکيم (بيدل) از گداز ما مپرس
اينقدر آب از خجالت وضع عريان خوديم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید