شماره ٢٥٥: چون طپش در دل نفس دزديده ام

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
چون طپش در دل نفس دزديده ام
موجم اما در گهر لغزيده ام
مستيم از مشرب مينا گريست
هر قدر باليده ام کاهيده ام
رفتن رنگم به آن کو مى برد
از که راه خانه ات پرسيده ام
حيرتم آينه تحقيق نيست
اينقدر دانم که چيزى ديده ام
فطرت شمع از گدازم روشن است
سوختن را آبرو فهميده ام
عالم رنگست سر تا پاى من
در خيالت گرد خود گرديده ام
چون سحر از وحشتم غافل مباش
تا گريبان دامن از خود چيده ام
کسوت هستى چه دار جز نفس
از همين تار اينقدر باليده ام
رنگ تا باقيست آزادى کجاست
بهر خود چون گل نفس دزديده ام
عمرها شد از خم ديوار عجز
سايه پيدا کرده ام خوابيده ام
شرم هستى از خود آگاهم نخواست
تا شدم عريان مژه پوشيده ام
(بيدل) افسون کرى هم عالمى است
گوشم اما حرف کس نشنيده ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید