شماره ٢٣٥: چنين کز گردش چشم تو مى آيد بجان انجم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
چنين کز گردش چشم تو مى آيد بجان انجم
سزد گر شرم ريزد چون عرق با آسمان انجم
تو هر جا ميخرامى نازنينان رفته اند از خود
بود خورشيد را يکسر غبار کاروان انجم
سر زلفت ز دستم رفت و اشکى ريخت از مژگان
چو شب رفت از نظر عاريست در ضبط عنان انجم
شبى با برق دندان گهر تا بت مقابل شد
هنوز از کهکشان دارد همان خس در دهان انجم
بود بر منظر اوج کمالت نردبان گردون
سزد بر قصر ديوان جلالت پاسبان انجم
چه امکانست سعى دل طپيدن نارسا افتد
من و آهى که دارد بى تو بر نوک سنان انجم
نياز آهنگ طوفان خيال کيست حيرانم
که برهم چيد اشک من زمين تا آسمان انجم
جفا خيز است دهر اينجا مروت کو محبت کو
سپهرش دست ظلمست و دل نامهربان انجم
ز گردون مايه عشرت طمع دارم وزين غافل
که اينجا همعنان اشک ميباشد روان انجم
دماغت سرخوش پرواز و همست آنقدر ورنه
همان از نارسائى ميطپد در آشيان انجم
تميز سعد و نحس دهر بيغفلت نميباشد
همين در شب توان ديدن اگر دارد نشان انجم
مخور (بيدل) فريب تازگى از محفل امکان
که من عمريست مى بينم همان چرخ و همان انجم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید