شماره ٢١٦: تحير مطلعى سر زد چو صبح از خويشتن رفتم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
تحير مطلعى سر زد چو صبح از خويشتن رفتم
نميدانم که آمد در خيال من که من رفتم
صداى ساغر الفت جنون کيفيتست اينجا
لب او تا بحرف آمد من از خود چون سخن رفتم
شبم بر بستر گل ياد او گرداند پهلوئى
طپيدم آنقدر بر خود که بيرون از چمن رفتم
زبزم او چه امکانست چون شمعم برون رفتنن
اگر از خويش هم رفتم بدوش سوختن رفتم
برون لفظ ممکن نيست سير عالمى معنى
بعريانى رسيدم تا درون پيرهن رفتم
تميز وحدتم از گرد کثرت برنمى آرد
بخلوت هم همان پنداشتم در انجمن رفتم
درين گلشن که سير رنگ و بوى خودسرى دارد
جهانى آمد اما من زياد آمدن رفتم
ندارم جز فضولى هاى راحت داغ محرومى
بخاک تيره چون شمع از مژه برهمزدن رفتم
بقدر لاف هستى بود سامان فنا اينجا
نفس يکعمر برهم يافتم تا در کفن رفتم
باثباتش جگر خوردم بنفى خود دل افشردم
زمعنى چون اثر بردم نه او آمد نه من رفتم
چو گردون عمرها شد بال وحشت ميزنم (بيدل)
نرفتم آخر از خود هر قدر از خويشتن رفتم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید