شماره ٢١١: تا کى ستم کند سر بيمغز بر تنم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
تا کى ستم کند سر بيمغز بر تنم
زين بار عبرت آبله دوشست گردنم
طفلى گذشت و رفت جوانى هم از نظر
پيرم کنون و جان بدم سرد ميکنم
ماضى گرفت دامن مستقبل اميد
از آمدن نماند بجان غير رفتنم
دستى که سر زدامن دلدار ميکشد
از کوتهى کنون بسر خويش ميزنم
پائى که بود گرم تر از اشک قطره اش
خوابيده با شکستگى چين دامنم
از بسکه سر کشيد خم از قامت رسا
دشوار شد چو حلقه سر از پا شمردنم
صبح نفس نسيم دو عالم بهار داشت
صرصر دميد و زد بچراغان گلشنم
سطرى زمو نماند کنون قابل سواد
ديگر چه بايد از ورق عمر خواندنم
پوشيده است موى سفيدم برنگ صبح
چيزى دميده ام که مپرس از دميدنم
آن رنگها که داشت خيال اين زمان کجاست
افگنده بود آينه در آب روغنم
لبريز کرده اند بهيچم حباب وار
باده است وقف ساغر اگر شيشه بشکنم
باليدنم دليل زخود رفتنست و بس
صبح جنون رميده پرواز خرمنم
گردانده ام بعالم عبرت هزار رنگ
شخص خيال بوقلمون سايه افگنم
يارب چه بودم و بکجا رفته ام که من
هرگه بياد خويش رسم گريه ميکنم
حشرم خوش است اگر بفراموشى افگند
تا ياد زندگى نشود باز مردنم
(بيدل) درين حديقه زتحقيق من مپرس
رنگى که رفت و باز نيايد همان مم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید