تا دفتر حيرت زرخش تازه کند چشم
از تار نظر رشته شيرازه کند چشم
از مردمک ديده بگلزار نگاهش
داغى کهنى بر دل خود تازه کند چشم
مشاطه زحسرت بگزد دست بدندان
هر گه زتغافل برخت غازه کند چشم
مپسند که در پله ميزان عدالت
شوخى ستمها بخود اندازه کند چشم
مرغان تحير همه چغدند بدامش
هر گه زصفير نگه آوازه کند چشم
(بيدل) گل رخسار بتى خنده فروشست
وقتست که داغ دل ما تازه کد چشم