تا سايه صفت آينه از زنگ زدوديم
خورشيد عيان گشت مثالى که نموديم
خون در جگر از حسرت ديدار که داريم
آينه چکيد از رگ آهى که گشوديم
امروز بياديم تسلى چه توان کرد
مائيم که روزى دو ازين پيش تو بوديم
رنگى نه نموديم کز و ياس نخنديد
چون غيب خجالت کش اوضاع شهوديم
نتوان طرف نيک و بد اهل جهان بود
از سيلى اوهام چو افلاک کبوديم
تا در دل از انديشه غبار نفسى هست
يکدهر قيامت کده گفت و شنوديم
يکتائى و آرايش تمثال چه حرفست
گفتند دل است آينه باور ننموديم
زين بيش خجالت کش غفلت نتوان زيست
اى شبهه پرستان عدم است اينکه چه بوديم
(بيدل) زتميز اين قدرت شبهه فروشيست
ورنه بحقيقت نه زيانيم و نه سوديم