شماره ٢٠٤: تا خامه وار خود را از سعى وانداريم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
تا خامه وار خود را از سعى وانداريم
مژگان قدم شما راست هر چند پا نداريم
ناموس بى نيازى مهر لب سوالست
کم نيست حاجت اما طبع گدا نداريم
بر ما نفس ستم کرد کز عافيت برآورد
چون بوى گل بهر رنگ تاب هوا نداريم
بايد چو موج گوهر آسوده خاک گشتن
در ساحليم اما غير آشنا نداريم
زين خاکدان چه لازم برخاستن بمنت
ايسايه خواب مفتست ما هم عصا نداريم
عنقا دماغ امنيم در کنج بى نشانى
فردوس هم ندارد جائيکه ما نداريم
مهمان سراى دنيا خوان گستر نفاقست
بر هم خوريم ياران ديگر غذا نداريم
در گوش ما مخوانيد افسانه اقامت
خواب بهار رنگيم پا در حنا نداريم
نيرنگ وهم ما را مغرور ما و من کرد
گر هوش درگشايد کس در سرا نداريم
ناقدردان رازيم از بى تأمليها
عريانى آنقدر نيست بند قبا نداريم
آينه گرم دارد هنگامه فضولى
آنجلوه بى نقابست يا ما حيا نداريم
زين تنگى ئى که دارد (بيدل) بساط امکان
ناگشته خالى از خويش اميد جا نداريم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید