شماره ١٨٩: بيدستگاهيى بود چون شمع در کمينم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
بيدستگاهيى بود چون شمع در کمينم
پيشانى عرق ريز برداشت آستينم
بيقدريم براورد همقدر آتش خس
برخيزم از سر خويش تا زير پا نشينم
آزادگان ازين باغ با صد طرب گذشتند
صبحى نشد که من هم دامن بخنده چينم
نامم گداخت چندان از انفعال شهرت
کز فلس ما هيان برد نقش دگر نگينم
گويند از ميانش جز در گمان نشان نيست
من هم درين توهم همسايه يقينم
چون موج از محبت هر چند آب گشتم
نگذاشت آتش آخر دنبال انگبينم
در صلحنامه هوش ثبت است بيدماغى
رحمى است کز خط جام بندد کمر نگينم
الفاظ بيمعانى بر فطرتم ستم کرد
دست چنار تا کى بندد حناى زينم
خودداريم دل افشرد کو صنعت جنونى
کز چاک يک گريبان صد دامن آفرينم
آخر بسجده تازى از من که مى برد پيش
بگذار يگدوروزى ميدان کشد جبينم
سامان سربلندى يمنى نداشت (بيدل)
چون شمع آخر کار زد گريه بر زمينم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید