شماره ١٦٠: بسکه در شغل ندامت روز شب جان ميکنم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
بسکه در شغل ندامت روز شب جان ميکنم
گر نگين پيدا کنم نقشش بدندان ميکنم
در طلب چون ريشه نتوان شد حريف منع من
پيش راهم کوه اگر باشد بمژگان ميکنم
سعى دانش برنمى آيد بموئى از خمير
مست اگر باشم بناخن روى سندان ميکنم
پيش همت رشته آمال پشمى بيش نيست
مژده اى رندان که ريش زاهد آسان ميکنم
با همه طفلى درين گلشن که وحشت رنگ و بوست
قدردان اتفاقم بال مرغان ميکنم
سيبى از باغ خيال آن زنخدان کنده ام
تا ابد لب ميگزم از شرم و دندان ميکنم
يوسف مقصد ندارد هيچ جا گرد سراغ
بعد ازين چون شمع چاهى در گريبان ميکنم
تا کجا هموار گردد گرد آثار نفس
عمرها شد خشت ازين بنياد ويران ميکنم
از بهار مدعايم هيچکس آگاه نيست
گل کجا و غنچه کو دل زين گلستان ميکنم
(بيدل) از قحط قناعت فکر آب رو کر است
نيم جانى دارم و در حرمت نان ميکنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید