شماره ١٤٩: برنگ شمع ممکن نيست سوز دل نهان دارم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
برنگ شمع ممکن نيست سوز دل نهان دارم
جنون مغزى که من دارم برون استخوان دارم
نپندارى بمرگ از اضطراب شوق وامانم
سپند حسرتم تا سرمه ميگردم فغان دارم
زرمز محفل بيمغز امکانم چه ميپرسى
کف خاکسترى در جيب اين آتش نشان دارم
باين افسردگيها شوخى ئى دارد غبار من
که گر دامن فشانم ناز چشم آهوان دارم
برنگ گردباد از خاکسارى ميکشم جامى
که تا بر خويش مى پيچم دماغ آسمان دارم
مباشيد از قماش دامن برچيده ام غافل
که من صد صبح ازين عالم برون چيدن دکاندارم
نفس سرمايه ئى با اين گرانجانى نمى باشد
شرر تاز است کوه اينجا و من ضبط عنان دارم
بغير از سوختن کارى ندارد شمع اين محفل
نميدانم چه آسايش من آتش بجان دارم
باين سامان اگر باشد عرق پيمائى خجلت
زخاکم تا غبارى پر زند آب روان دارم
خجالت صد قيامت صعبتر از مرگ ميباشد
جدا از آستانت مردنم اين بس که جان دارم
بدوش هر نفس بار اميدى بسته ام (بيدل)
زخود رفتن ندارد هيچ و من کاروان دارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید