شماره ١٢٩: بباغى که چون صبح خنديده بودم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
بباغى که چون صبح خنديده بودم
زهر برگ گل دامنى چيده بودم
بزاهد نگفتم زدرد محبت
که نشيده بود آنچه من ديده بودم
چرا خط پرکار وحدت نباشم
بگرد دل خويش گرديده بودم
جنون ميچکد از در و بام امکان
دماغ خيالى خراشيده بودم
اگر سبزه رستم و گر گل دميدم
بمژگان نازت که خوابيده بودم
هنوزم همان جام ظرف محبت
نم اشک چندى تراويده بودم
شرر جلوه ئى کرد و شد داغ خجلت
باين رنگ من نيز نازيده بودم
قيامت غبار است صحراى الفت
من اينجا دمى چند ناليده بودم
ندزديدم آخر تن از خاکسارى
عبيرى بر اين جامه ماليده بودم
ادب نيست در راه او پا نهادن
اگر سر نمى بود لغزيده بودم
ندانم کجا رفتم از خويش (بيدل)
بياد خرامى خراميده بودم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید