شماره ١٢٠: باغ هستى نيست جز رنگى که گرداند عدم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
باغ هستى نيست جز رنگى که گرداند عدم
ما و اين پرواز تا هر جا پرافشاند عدم
چون سحر نشو و نماها يکقلم ساز هواست
زينچمن بيش از نفس ديگر چه روياندم عدم
گرد وهمى آشيان در بال عنقا بسته ام
آه ازان روزى که بر ما دامن افشاند عدم
خواه عشرت خواه غم خواهى خزان خواهى بهار
هر چه پيش آيد وجود است آنچه پس ماند عدم
قاصد ملک خيالم از تگ و پويم مپرس
هر کجايم ميفرستد باز ميخواند عدم
خلوت تنزيه و اين سامان کدورت حيرت است
گرد ما عمريست از خود ورميراند عدم
يکنفس اظهار و يک عالم غبار ما و من
چشم ما زين بيشتر ديگر چه پوشاند عدم
مرگ هم از فتنه خلد و جحيم آسوده نيست
کاش اين گردى که ما داريم بنشاند عدم
ما و من چيزى نکرد انشا که بايد فهم کرد
مينويسد هستيم سطرى که ميخواند عدم
همچو بوى گل زنقد ما فنا سرمايه گان
هم زخود گيرد شمار آنچه بستاند عدم
گفتگو بسيار دارد آندهان بى نشان
هوش معذور است اينجا تا چه فهماند عدم
لعبت خاکيم (بيدل) جوهر فطرت کجاست
گر همه هستى شود چيزى نميداند عدم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید