شماره ١١٤: باز از جهان حسرت ديدار ميرسم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
باز از جهان حسرت ديدار ميرسم
آينه در بغل بدر يار ميرسم
خوابم بهار دولت بيدار ميشود
هر چند تا بسايه ديوار ميرسم
زين يکنفس متاع که بار دلست و بس
شور هزار قافله در بار ميرسم
ميخانه حضور خيال نگاه کيست
جام دماغ دارم و سرشار ميرسم
نازم بدستگاه ضعيفى که چون خيال
در عالمى که اوست من زار ميرسم
اى رنگهاى رفته بمژگان غلو کنيد
از يک گشاد چشم بگلزار ميرسم
غافل نيم زخاصيت مژده وصال
ميبالم آنقدر که بدلدار ميرسم
هر چند نيست چون ثمرم پاى اختيار
راهم بمنزلى است که ناچار ميرسم
جسم فسره را سرو برگ طلب کجاست
دل آب ميشود که برفتار ميرسم
شبنم بغير سجده چه دارد بپاى گل
من هم در آن چمن بهمين کار ميرسم
(بيدل) چنانکه سايه بخورشيد ميرسد
من نيز رفته رفته بدلدار ميرسم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید