شماره ١٠٦: اشک شمعى بود يکعمر آبيار دانه ام

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
اشک شمعى بود يکعمر آبيار دانه ام
سوختن خرمن کنيد از حاصل پروانه ام
تيره بختى فرش من آشفتگى اسباب من
حلقه زلف سياه کيست يارب خانه ام
خرمن بيحاصلان را برق حاصل ميشود
سيل هم از بيکسى گنجيست در ويرانه ام
ذوق چتر شاهى و بال هما منظور کيست
کم مگردد سايه مو از سر ديوانه ام
رفته ام عمريست زين گلشن بياد جلوه ئى
گوش نه بر بوى گل تا بشنوى افسانه ام
در زراعتگاه چرخ مجمرى همچون سپند
برگ دود آرد برون گر سبز گردد دانه ام
روزگارى شد که چون چشم ندامت پيشگان
باده ها از گردش خود ميکشد پيمانه ام
سيل را تا بحر ساز محملى در کار نيست
مى برد شوقت بدوش لغزش مستانه ام
قبله خوانم يا پيمبر يا خدا يا کعبه است
اصطلاح عشق بسيار است و من ديوانه ام
عمرها شد دست من دامان زلفى ميکشد
جاى آن دارد که از انگشت رويد شانه ام
شوخيش از طرز پروازم تماشاکردنى است
شمع رنگ بسته در بال و پر پروانه ام
چون حباب از نشه سوداى تحقيقم مپرس
بسکه ميبالم بخود پر ميشود پيمانه ام
عافيتها در نظر دارم زوضع نيستى
چشم بر هم بسته واکرده است راه خانه ام
چون نفس (بيدل) کليد آرزوها داشتم
قفل وسواس دل آخر کرد بى دندازه ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید