شماره ١٠٤: ازين صحراى بيحاصل دگر باخود چه بردارم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
ازين صحراى بيحاصل دگر باخود چه بردارم
نگاه عبرتى همچون شرر زاد سفر دارم
محبت تا کجا سازد دچار الفت خويشم
برنگ رشته تسبيح چندين رهگذر دارم
مده اى خواب چون چشمم فريب از بستن مژگان
کزين بالين پر پرواز ديگر در نظر دارم
نه برق شعله ئى دارم نه ابر شوخى دودى
چراغ انتظارم پرتوى در چشم تر دارم
ندارد رنگ پروازم شکست از ناتوانى ها
چو ابرو در خم چين اشارت بال و پر دارم
بلوح وحدتم نقش دوئى صورت نمى بندد
اگر آينه ام سازد همان حيرت ببر دارم
سويداى دل است اين يا سواد عالم امکان
که تاوا ميکنم چشمى غبارى در نظر دارم
مجو صاف طرب از طينت کلفت سرشت من
کف خاکم غبار از هر چه گوئى بيشتر دارم
نميگردد فلک هم چاره فرماى شکست من
برنگ موى چينى طرفه شام بى سحر دارم
دماغ غيرت من طرفى از سامان نمى بندد
زاسباب تجمل آنچه من دارم حذر دارم
سراغم ميتوان از دست بر هم سوده پرسيدن
رم وحشى غزال فرصتم گرد دگر دارم
نشد سعى غبارم آشناى طرف دامانى
چو مژگان بر سر خود ميزنم دستى که بردارم
توانم جست از دام فريب اينچمن (بيدل)
چو شبنم گر بجاى گام من هم چشم بردارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید