شماره ٩٨: از کتاب آرزو بابى دگر نگشوده ام

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
از کتاب آرزو بابى دگر نگشوده ام
همچو آه بيدلان سطرى بخون آلوده ام
موج راقرب محيط از فهم معنى دور داشت
قدردان خود نيم از بسکه با خود بوده ام
بيدماغى نشه اظهارم اما بسته اند
يک جهان تمثال بر آينه ننموده ام
گر چراغ فطرت من پرتو آرائى کند
ميشود روشن سواد آفتاب از دوده ام
داده ام از دست دامان گلى کز حسرتش
رنگ گرديد است هر گه دست بر هم سوده ام
در عدم هم شغل هستى خاک من آوارگيست
تا کجا منزل کند گرد هوا فرسوده ام
بر چه اميد است يارب اينقدر جانکندنم
من که خجلت مزدتر از کار نافرموده ام
نى بدنيا نسبتى دارم نه با عقبى رهى
نااميدى در بغل چون کوشش بيهوده ام
اينقدر يارب پر طاوس بالينم که کرد
بسته ام صد چشم اما يکمژه نغنوده ام
دستگاه نقد هر چيز از وفور جنس اوست
خاک بر سر کرده باشم گر بخويش افزوده ام
(بيدل) از خاکستر من شعله جولانى مخواه
اخگرى در دامن فرسودگى آسوده ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید