شماره ٨١: آرزو بيتاب شد ساز بيانى يافتم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
آرزو بيتاب شد ساز بيانى يافتم
چون جرس در دل طپدنها زبانى يافتم
خاکرا نفى خود اثباب چمنها کردنست
آنقدر مردم براه او که جانى يافتم
بى نيازى در کمين سجده تسليم بود
تا زمين آئينه گرديد آسمانى يافتم
کوشش غواص دل صد رنگ گوهر ميکشد
غوطه در جيب نفس خوردم جهانى يافتم
دستگاه جهد فهميدم دليل امن نيست
بال و پر در هم شکستم آشيانى يافتم
جلوه ها بى پرده و سعى تماشا نارسا
هر دو عالم را نگاه ناتوانى يافتم
وحشت عمر از کمين قامت خم جوش زد
تير شد ساز نفس تا من کمانى يافتم
ياس در راه چو تو اميد بى سامان نبود
آرزوى رفته را هم کاروانى يافتم
چون هما بر قسمت منحوس من بايد گريست
شد سعادتها ضمان تا استخوانى يافتم
همچو آن آئينه کز تمثال مى بازد صفا
گم شدم از خويش با هر کس نشانى يافتم
چون سحر زين جنس موهومى که خجلت عرض اوست
گر همه دامن زخود چيدم دکانى يافتم
زندگانى هرزه تاز عرصه تشويش بود
(بيدل) از قطع نفس ضبط عنانى يافتم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید