شماره ٧٢: گاه موج اشک و گاهى گرد افغانست دل

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
گاه موج اشک و گاهى گرد افغانست دل
روزگارى شد بکار عشق حيرانست دل
سودن دست است يکسر آمد و رفت نفس
ميشود روشن که از هستى پشيمانست دل
خلق ازين اشغال تعميرى که در بنياد اوست
بام و در ميفهمد و غافل که ويرانست دل
فکر هستى جز کمين رفتن از خود هيچ نيست
دامن برچيده چندين گريبانست دل
پاس ناموس حيا ناچار بايد داشتن
چشم گر واميکنى عيب نمايانست دل
حسن مطلق بينياز از احتمالات دوئيست
وهم ميداند که از آينه دارانست دل
ديده يعقوب و بوى يوسف اينجا حاضر است
در وصال هجر مجبوريم کنعانست دل
راه ناپيدا و جستجو پرافشان هوس
گرد مجنون تا کجا تازد بيابانست دل
با همه آزادى از الفت گريبان ميدريم
در کجا نالد نفس زين غم که زندانست دل
حسن مى آيد برون تا حشر در رنگ نقاب
از تکلف هر چه مى پوشيم عريانست دل
مفت موهومى شمر (بيدل) طفيل زيستن
در خيال آباد خود روزى دو مهمانست دل



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید