شماره ٦٩: سنگى چو گوهر نبستيم بر دل

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
سنگى چو گوهر نبستيم بر دل
از صبر ديديم در بحر ساحل
رحمت گشود است آغوش حاجات
درهاست اينجا مشتاق سائل
چون شمع ما را با عجز نازيست
سر بر هوائيم تا پاست در گل
رسوائى و عشق مستورى و حسن
مجنون و صحرا ليلى و محمل
نى دهر باليدنى خلق جوشيد
چندانکه جستيم دل بود در دل
بى پاروانى بى پر پريدن
اين باغ رنگيست از خون بسمل
هر جا دمد صبح شبنم کمين است
چشمى بنم گير اى خنده مائل
گر مرد جاهى جا گرم کم کن
خواهد عرق کرد رخشت بمنزل
چون سايه هر چند بر خاک سوديم
خط جبين ها کم گشت زائل
يکسر چو تمثال حيران خويشم
با غير کس نيست اينجا مقابل
شخص حبابيم از ما چه آيد
ضبط نفس هم اينجاست مشکل
ما و من خلق هذيان نوائى است
از حق مپرسيد مست است باطل
چون اشک رنگى بستيم آخر
خونها عرق شد از شرم قاتل
گفتم چه سازم با ربط هستى
آزاد طبعان گفتند بگسل
نى مطلبى بودنى مدعائى
ما را بهر رنگ کردند (بيدل)



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید