شماره ٥٥: بسکه افتاد است باغ آبرو ناياب گل

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
بسکه افتاد است باغ آبرو ناياب گل
ذوق عشرت آب گردد تا کند مهتاب گل
زين طلسم رنگ و بو سامان آزادى کنيد
نيست اينجا غير دامن چيدن از اسباب گل
هرزه گوئى چند لختى گرد خود گرديدنى
شاخسار موج هم مى بندد از گرداب گل
هر کجا شمع جمال او نباشد جلوه گر
ديده ها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل
بسکه خوبان از خجالت غرق خجلت مرده اند
در چمن مشکل اگر آيد بروى آب گل
از صلاى ساغر چشم فرنگى مشربت
بر لب زاهد کند خميازه تا محراب گل
نوبهارى هست مفت عشرت ايسودائيان
رشته ساز جنون را ميشود مضراب گل
مشت خاک ما کمينگاه بهار حيرتست
بعد ازين خواهد فشاندن در ره احباب گل
راحت ما را همان پرواز بالين پر است
در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل
در همه اوقات پاس حال بايد داشتن
ننگ هوشياريست کز مستان کند آداب گل
شوخى اظهار آخر با مزاج ما نساخت
آتشى در طبع رنگست و ندارد تاب گل
عمرها شد شوخى ئى ديده خرامى کرده ام
ميکند از چشم من (بيدل) همان سيماب گل



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید