شماره ٤٨: اى از خرامت نقش پا خورشيد تابان در بغل

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
اى از خرامت نقش پا خورشيد تابان در بغل
از شوخى گرد رهت عالم گلستان در بغل
ابرويت از چين جبين زه کرده قوس عنبرين
چشم از نگاه شرمگين شمشير بران در بغل
بى رويت از بس مو بمو طوفان طراز حسرتم
چون ابرو دارد سايه ام يک چشم گريان در بغل
دلرا خيال نرگست برداشت آخر از ميان
صحرا از گرد وحشيان پيچيده دامان در بغل
حيرت رموز جلوه ئى بر روى آب آورده است
آئينه دارد تا کجا تمثال پنهان در بغل
ديوانه ما را دلى در سينه نتوان يافتن
دارد شرارى يادگار از سنگ طفلان در بغل
ميخواست از مهد جگر بر خاک غلطد بى رخت
برداشت طفل اشکرا چون دايه مژگان در بغل
هستى ندارد يکشرر نور شبستان طرب
اين صفحه گر آتش زنى يا بى چراغان در بغل
عشق از متاع اين و آن مشکل که آرايد دکان
آخر خريدار تو کو اى کفر و ايمان در بغل
کو خلوت و کو انجمن در فکر خود دارم وطن
چون شمع سر تا پاى من دارد گريبان در بغل
چشمى اگر ماليده ام زين باغ بيرون چيده ام
وحشت کمين خوابيده ام چون غنچه دامان در بغل
در وادئى کز شوق او (بيدل) زخود من رفته ام
خوابيده هر نقش قدم بگذشت جولان در بغل



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید