شماره ٤٤: نشد از حسرت داغت جگرم تنها خشک

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
نشد از حسرت داغت جگرم تنها خشک
لاله را نيز دماغيست درين سودا خشک
منت چشمه خضر آينه پرداز تريست
دم شمشير تو يارب نشود با ما خشک
برق حسن تو در ابروى اشارت دارد
خم موجى که کند خون دل دريا خشک
در تماشاکده جلوه چشمش مرساد
موج آينه زند هر که شو بر جا خشک
چون حيا آب رخ گوهر ما وقف تريست
عرقى چند مبادا شود از سيما خشک
زين بضاعت نتوان ديگ فضولى پختن
تا رسد نان به ترى ميشود آب ما خشک
وقت آن شد که زبى آبى ابر احسان
برگ گل رويد ازين باغ چو اشک ما خشک
بسکه افسردگى افسون تحير دارد
سيل چون جاده فتاده است درين صحرا خشک
ترک اسباب لب شکوه نايابى دوخت
کرد افشاندن اين گرد جراحتها خشک
ماند از حيرت رفتار بلاانگيزت
ناله در سينه (بيدل) چو رگ خارا خشک



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید