شماره ٣٠: در غبار جسم ميگردد دل غافل هلاک

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
در غبار جسم ميگردد دل غافل هلاک
همچو اشک اين تخم کلفت برنميخيزد زخاک
الفت دنيا نگردد دلنشين همتم
کرده اند آينه ام از نقش اين تمثال پاک
گير و دار خود زوال دولت هستى بس است
نيست جز موج طراوت در لباس رنگ خاک
جسم را تا کى حجاب جان روشن ساختن
پرتو خورشيد را نتوان نهفتن زير خاک
بى خيال نرگست در بزم مخموران شوق
ساغر مى ميطپد در خون چو چشم دردناک
زلف را در دور خط غير از فسردن چاره نيست
ميشود افعى بچنگ خار پشت آخر هلاک
سيل بى پرواى ما مهمان بحر رحمتى است
دامن آلوده گر آلوده تر باشد چه باک
زرفشانى نزدار باب کرم دشوار نيست
آفتاب از روى خود تا رنگ ميريزد بخاک
آب دريا کم نميگردد بغربال سحاب
سعى مژگان ديده ما را نکرد از اشک پاک
عمرها شد سر بجيب نيستى دزديده ام
برنمى آرد مرا افسون هستى زين مغاک
تاروپود عافيت يکرشته ام صورت نه بست
کسوتم چون صبح آخر غوطه زد در جيب چاک
هر کرا (بيدل) تامل سرمه ئى بخشيده است
ريشهاى موج مى مى بيند از رگهاى تاک



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید