شماره ٢١: رخ شرمگين تو هيچگه بخيال ما نکند عرق

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
رخ شرمگين تو هيچگه بخيال ما نکند عرق
که دل از طپش نگدازد و نگه از حيا نکند عرق
به نياز تحفه يکدلى سبقى نبرده ام از وفا
که زگرم جوشى خون من بکف حيا نکند عرق
بلبم زحاجت ناروا گرهيست نم زده حيا
سررشته گله واکنم اگر آشنا نکند عرق
بغبار رنگ و هواى گل نگه ستمزده اشک شد
کسى اينقدر که پى هوس بدود چرا نکند عرق
تب و تاب هستى منفعل سر شمع بسته بدوش من
نگشايد از دم تيغ هم گرهى که وانکند عرق
الم تردد سرنگون زترى چسان نروم برون
چو قلم نمى سپرم رهى که نشان پا نکند عرق
چو سحاب معبد آرزو دهدم نويد چه آبرو
اگر از بلندى دست من اثر دعا نکند عرق
چقدر زکوشش ناتوان دهد انتظار خجالتم
که بخاک هم نرسم چو اشک اگرم وفا نکند عرق
بنفس رسيده از عدم چو سحر تهيه شبنمى
خجلست زندگى از کسى که درين هوا نکند عرق
زنياز (بيدل) و ناز او ندمد تفاوت ما و تو
اگر از طبيعت منفعل زخودم جدا نکند عرق



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید