شماره ٥٠٩: زهى چشمى که مى بيند هميشه آن لقاى تو

غزلستان :: شاه نعمت‌الله ولی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
زهى چشمى که مى بيند هميشه آن لقاى تو
منور کرد چشم ما هميشه آن ضياى تو
بيا اى جان و خوشدل باش اگر کشته شوى در عشق
که صد جان مى دهد جانان ز بهر خونبهاى تو
هواى تست در جانم که مى دارد مرا زنده
ندارم در همه عالم هوائى جز هواى تو
دلم خلوت سراى تست خوش بنشين به جاى خود
که غير تو نمى زيبد کسى ديگر بجاى تو
خرابات است و من سرمست و ساقى جام مى بر دست
سبوئى مى کشم دائم از آن خم صفاى تو
خيال زاهد رعنا هواى جنت المأوا
بهشت جاودان ما در خلوت سراى تو
دعاى دولتت گفتيم و رفتيم از سر کويت
به هر جايى به صدق دل به جان گويم دعاى تو
به عشقت گر شوم کشته حيات جاودان دارم
من آن زنده عشقم که جان دارم براى تو
به هر صورت که مى بينم خيالت نقش مى بندم
چو نورش در نظر دارم لقاى که لقاى تو
ز بيگانه کجا پرسم نشان آشنا جانا
که در عالم نمى يابم بجز تو آشناى تو
به يمن دولت عشق تو سلطانى کند سيد
کجا شاهى چنين باشد که او باشد گداى تو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید