نقش نقاش است اين نقش خيال
غير اين نقش خيال او محال
در همه آئينه روشن رو نمود
آن جمال بى مثال بر کمال
عشق جانان است جان عاشقان
اين چنين جانى کجا يابد زوال
آفتابى مه لقا پيدا شده
گاه بدرى مى نمايد گه هلال
عشق سرمست است در کوى مغان
عقل مخمور است و مانده بى مجال
چون يکى اندر يکى باشد يکى
آن يکى گه هجر باشد گه وصال
نعمت الله در محيط عشق او
خوش حبابى باشد از آب زلال