شماره ١٤٥: چه خوش جمعيتى داريم از آن زلف پريشانش

غزلستان :: شاه نعمت‌الله ولی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
چه خوش جمعيتى داريم از آن زلف پريشانش
بود دلشاد جان ما که دلدار است جانانش
بياور دردى دردش که آن صاف دواى ماست
کسى کو درد دل دارد همان درد است درمانش
دلم گنجينه عشق است و خوش گنجى در او پنهان
چنين گنجى اگر جوئى بجو در کنج ويرانش
من از ذوق اين سخن گفتم توهم بشنو به ذوق از من
بيا و قول سرمستان روان مستانه مى خوانش
خرابات است و ما سرمست و ساقى جام مى بر دست
سر ما و آستان او و دست ما و دامانش
اگر تو آبرو جوئى بيا باما دمى بنشين
که دريائى است بحر ما که پيدا نيست پايانش
حريف نعمت الله شو که تا جانت بياسايد
بنوش اين ساغر پرمى به شادى روى يارانش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید