جام خوشى ز دردى دردش چو ما بپرس
مانند دردمند ز دردش دوا بپرس
عشقش بلا مگو تو که آرام جان ما است
لطفى کن از کرم چو ببينى ز ما بپرس
ما بنده ايم و حضرت او پادشاه ما
با پادشه بگو که ز حال گدا بپرس
از عقل بى خبر خبر عشق او مجو
سرى است عشق او ز دل ما بيا بپرس
بگذر خوشى به کوى خرابات عاشقان
از رند مست لذت ذوق مرا بپرس
ما محرميم در حرم کبرياى او
اسرار او ز محرم آن کبريا بپرس
از ما مپرس قصه دنيا و آخرت
اما از سيدم خبرى از خدا بپرس