باز از نواى دلبرى سازى دگرگون مى زنى
دير است تا در پرده اى از پرده بيرون مى زنى
تا مهره واماليده اى کژ باختن بگزيده اى
نقشى که در کف ديده اى نه کم نه افزون مى زنى
آه از دل پر خون من زين درد روز افزون من
هر شب براى خون من راى شبيخون مى زنى
خاقانى از چشم و زبان شد پيش تو گوهرفشان
تو عمر او را هر زمان کيسه به صابون مى زنى