شماره ٣٩١: دلم خاک تو شد گو باش من خون مى خورم بارى

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دلم خاک تو شد گو باش من خون مى خورم بارى
ز دست اين دل خاکى به دست خون درم بارى
مرا مهره به کف ماند تو را داو روان حاصل
تو نو نو کعبتين ميزن که من در ششدرم بارى
گر از من رخ نهان کردى سپاس حق کنون کردم
سپاس زندگانى نيست بى تو بر سرم بارى
مرا گر خال گندم گونت جوجو مى کند گو کن
من آن جو سنگ خالت را به صد جان مى خرم بارى
مپوش آن رخ ز من کآخر ز من نگزيرد آن رخ را
که آن رخ آينه سيماست من خاکسترم بارى
مرا دردى است ناپرسان مپرس از من که سربسته
چه شب ها زنده مى دارم چه تب ها مى برم بارى
چو آهى برکشم از دل مگو اى دوست دشمن خور
چه جاى دشمن است اى دوست خود را مى خورم بارى
دلم گر باز مى ندهى دل ديگر به وامم ده
که بر خاک عراق اين بار بى دل نگذرم بارى
جهان گفتى سفالى دان که خاقانى است ريحانش
جهان را گرچه ريحانم تو را خاک درم بارى
به لشکرگاه دارم روى وبر سلطان فشانم جان
گر آن درياست وين خورشيد من نيلوفرم بارى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید