شماره ٣٩٠: اى رخ نورپاش تو پيشه گرفته دلبرى

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى رخ نورپاش تو پيشه گرفته دلبرى
رونق آفتاب شد زان رخ هم چو مشترى
ماهى و چون عيان شوى شمع هزار مجلسى
سروى و چون روان شوى شور هزار لشکرى
طره تو به رغم من چون شب من به تيرگى
کيسه من ز ناز تو چون لب تو به لاغرى
گرچه سپيد کارى است از همه روى کار تو
رو که قيامتى است هم زلف تو در سيه گرى
از سرشک سوختم ز آن همه سوزم از درون
با همه آب ساختى ز آن همه آبى از ترى
هم شکرى تو هم نمک با تو چه نسبت آب را
چند به رغم دوستان دشمن خويش پرورى
ابر زيان کار توست، ابر مکن دو چشم من
کآفت آن به تو رسد زآنکه به چشم من درى
اشک مرا چو روى خود دار عزيز اگر تو را
در خورد آب و افتاب از پى ساز گازرى
کنت تعاف نظرة من لحظات مقلتى
لست تخاف جمرة من ز فرات خاطرى
سينه خاقنى اگر پاک بشوئى از عنا
پيش خدايگان تو را بيش کند ثناگرى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید