شماره ٣٦٤: مرا روزى نپرسى کآخر اى غم خوار من چونى

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مرا روزى نپرسى کآخر اى غم خوار من چونى
دل بيمار تو چون است و تو در تيمار من چونى
گرفتم درد دل بينى و جان دارو نفرمائى
عفى الله پرسشى فرما که اى بيمار من چونى
زبان عشق مى دانى ز حالم وا نمى پرسى
جگر خوارى مکن واپرس کاى غم خوار من چونى
در آب ديده مى بينى که چون غرقم به ديدارت
نمى پرسى مرا کاى تشنه ديدار من چونى
اميدم در زمين کردى که کارت بر فلک سازم
زهى فارغ ز کار من چنين در کار من چونى
ميان خاک و خون چون صيد غلطان است خاقانى
نگوئى کاى وفادار جفا بردار من چونى
تو دانى کز سگان کيستم هم بر سر کويت
سگ کويت نمى پرسد مرا کاى يار من چونى
تو نيز آموختى از شاه ايران کز خداوندى
نمى پرسد که اى طوطى شکر بار من چوني؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید