شماره ٣٤٦: جان از تنم برآيد چون از درم درآئى

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جان از تنم برآيد چون از درم درآئى
لب را به جاى جانى بنشان به کدخدائى
جان خود چه زهره دارد اى نور آشنايى
کز خود برون نيايد آنجا که تو درآئى
جانى که يافت از خم زلفين تو رهائى
از کار بازماند همچون بت از خدائى
بر زخم هاى جانم هم درد و هم دوائى
در نيمه راه عقلم هم خوف و هم رجائى
از پاى پاسبانت بوسى کنم گدائى
وانگاه سر برآرم کاين است پادشائى
تب هاى هجر دارم شب ها بينوائى
تب هاى من ببندى لب ها چو برگشائى
گمراه گردم از خود تا تو رهم نمائى
از من مرا چه خيزد اکنون که تو مرائى
تو خود نهان نباشى کاندر نهان مائى
خاقانى از تحير پرسان که تو کجائى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید