شماره ٣٤٢: بر ديده ره خيال بستى

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بر ديده ره خيال بستى
در سينه به جاى جان نشستى
وز غيرت آنکه دم برآرم
در کام دلم نفس شکستى
مرهم به قيامت است آن را
کامروز به تير غمزه خستى
تا خون نگشادم از رگ جان
تب هاى نياز من نبستى
از چاه غمم برآوريدى
در نيمه ره رسن گسستى
ديوانه کنى و پس گريزى
هشيار نه اى مگر که مستى
گر وصل توام دهد بلندى
هجران تو آردم به پستى
تو پاى طرب فراخ مى نه
ما و غم عشق و تنگ دستى
نگذارى اگر چنين که هستم
و امانمت آنچنان که هستى
خاقانى را نشايى ايراک
خود بينى و خويشتن پرستى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید