شماره ٢٧١: از گلستان وصل نسيمى شنيده ام

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
از گلستان وصل نسيمى شنيده ام
دامن گرفته بر اثر آن دويده ام
بى بدرقه به کوى وصالش گذشته ام
بى واسطه به حضرت خاصش رسيده ام
اينجا گذاشته پر و بالى که داشته
آنجا که اوست هم به پر او پريده ام
اين مرغ آشيان ازل را به تيغ عشق
پيش سراى پرده او سر بريده ام
وين مرکب سراى بقا را به رغم خصم
جل درکشيده پيش در او کشيده ام
گاهى لبش گزيده و گاهى به ياد او
آن مى که وعده کرد ز دستش مزيده ام
خود نام من ز خاطر من رفته بود پاک
خاقانى آن زمان ز زبانش شنيده ام
در جمله ديدم آنچه ز عشاق کس نديد
اما دريغ چيست که در خواب ديده ام
گوئى که بر جنيبت وهم از ره خيال
در باغ فضل صدر افاضل چريده ام
والا جمال دين محمد، محمد آنک
از کل کون خدمت او برگزيده ام
جبريل وار باد معانى به فر او
در آستين مريم خاطر دميده ام
شک نيست کز سلاله نثر بلند اوست
اين روى تازگان که به نظم آفريده ام
اى آنکه تا عنان به هواى تو داده ام
از ناوک سخن صف خصمان دريده ام
هود هدى توئى و من از تو چو صرصرى
بر عاديان جهل به عادت بزيده ام
آزرده ام ز زخم سگ غرچه لاجرم
خط فراق بر خط شروان کشيده ام
ليکن بدان ديار نيابم ز ترس آنک
پرآبهاست در ره و من سگ گزيده ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید