طبع تو دمساز نيست چاره چه سازم
کين تو کمتر نگشت مهر چه بازم
تير جفايت گشاد راه سرشکم
تيغ فراقت دريد پرده رازم
از شب هجران بپرس تا به چه روزم
ز آتش سودا ببين که در چه گدازم
زهره آن نيستم که پاى تو بوسم
پس به چه دل دست سوى زلف تو يازم
باز نيازم به شاهد و مى و شمع است
هر سه توئى ز آن به سوى توست نيازم