شماره ٢٤٦: گر رحم کنى جانا جان بر سرت افشانم

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر رحم کنى جانا جان بر سرت افشانم
ور زخم زنى دل را بر خنجرت افشانم
معلوم من از عالم جانى است، چه فرمائى
بر خنجر تو پاشم يا بر سرت افشانم
بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم
در دامن تو ريزم يا در برت افشانم
آئى به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر
من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم
گر گوهر جان خواهى هم در کمرت دوزم
ور دانه دل خواهى هم در برت افشانم
طاووس خودآرائى در زيور زيبائى
گر ديده قبول آيد بر زيورت افشانم
با من به سلام خشک اى دوست زبان ترکن
تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم
خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه
تا سر به کله دارى بر افسرت افشانم
آن پيکر روحانى بنماى به خاقانى
تا ديده نورانى بر پيکرت افشانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید