عيسى لب است يار و دم از من دريغ داشت
بيمار او شدم قدم از من دريغ داشت
آخر چه معنى آرم از آن آفتاب روى
کو بوى خود به صبح دم از من دريغ داشت
بوس وداعى از لب او چون طلب کنم
کز دور يک سلام هم از من دريغ داشت
من چون کبوتران به وفا طوق دار او
او کعبه من و حرم از من دريغ داشت
از جور يار پيرهن کاغذين کنم
کو کاغذ و سر قلم از من دريغ داشت
من ز آب ديده نامه نوشتم هزار فصل
او ز آب دوده يک رقم از من دريغ داشت
خود يار نارد از دل خاقانى اى عجب
گوئى چه بود کاين کرم از من دريغ داشت